پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
سلام بر تو که سلطانِ مُلکِ عشق، رضایی
سلام بر تو که مقبولِ آستان خدایی
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
آن عاشقِ بزرگ چو پا در رکاب کرد
جز حق هرآنچه ماند به خاطر جواب کرد
چشمۀ دیدار تو سراب ندارد
ساحت دل، بیتو آفتاب ندارد
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
کسی که جان عزیزش، عزیز، پیشِ خداست
به جان هرچه عزیز است، سیدالشهداست
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است
راه گم بود، اگر نام و نشان تو نبود
اگر آن دیدهٔ بر ما نگران تو نبود