تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
حتی اگر که تیغ ببارد، در بیعت امام حسینیم
ما جرأت زهیر و حبیبیم، ما غیرت امام حسینیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش