تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
کوچه کوچه نسیم سامرّا
عطر غم از عراق آورده
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
میمیرم از دلشورههای اربعینی
از حسرت و دلتنگی و غربتنشینی
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
پیچیده شمیم ندبه و عهد و سمات
طوفانزدگان! کجاست کشتی نجات؟
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
دست در دستِ باد میریزد
به روی شانه گیسوان سپید
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد