در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
ما طائر قدسیم، نوا را نشناسیم
مرغ ملکوتیم، هوا را نشناسیم
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
پیغمبر ما که مشرق نور هُداست
دل آینهدار مهر او، دیده جداست
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود