چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
کربلا
شهر قصههای دور نیست
با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش
تسلیم شد قضا و قدر در برابرش
وقتی که شدهست عاشق مولا، حر
ای کاش نمیشد این چنین تنها، حر
مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
صحنهای بس جانفزا و دلنشین دارد بقیع
رنگوبو از لالههای باغ دین دارد بقیع
شهر مدینه، شهر رسول مکرم است
آنجا اگر که جان بِبَری رونما کم است
ای نبیطلعت، ای علیمرآت
وی حسنخصلت، ای حسینصفات
نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟