هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
باغ چون تو، غنچۀ سر در گریبانی نداشت
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
بی نور خدا جهان منّور نشود
بی عطر محمّدی معطّر نشود
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
این زن که خاک قم به وجودش معطر است
تکرار آفرینش زهرای اطهر است
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
ای آنکه نور عشق و شرف در جبین توست
روشن، سرای دل ز چراغ یقین توست
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
مصائب تو مگر از مسیح کمتر بود؟
چه قدر سهم دل آخرین پیمبر بود؟
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
هنوز از جبهه میآید نسیم آشنای تو
خیالانگیز و رؤیایی عروج تا خدای تو