ماییم و شکوهِ نصر انشاءالله
قدس است و شکستِ حصر انشاءالله
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
دلت را داغها در بر کشیدند
به خون و خاک و خاکستر کشیدند
مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
باغ چون تو، غنچۀ سر در گریبانی نداشت
گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
از جاری لطف آسمانها میگفت
از رحمت بیکران دریا میگفت
در حریم خانه ماندی اعتکاف این است این
سوی مسجد شعلهور رفتی، مصاف این است این
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
بی نور خدا جهان منّور نشود
بی عطر محمّدی معطّر نشود
یاد تو آیینه و نام تو نور
ذکر تو خیر است و کلام تو نور
در نگاهت دیدهایم این وصف بیمانند را
پاکی الوند را، بیباکی اروند را
ایستاده کنار مردم شهر
چون همیشه صمیمی و ساده
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هرجا تازه
به ابتدا رسیدهای، به انتها رسیدهای
به درک اولین و آخرین صدا رسیدهای
دنیای کلام تو جهان برکات است
عمریست جهان ریزهخور این کلمات است
دو جلوۀ ابدی از درخششی ازلی
به خُلق و خو، دو محمد؛ به رنگ و بو دو علی
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم