چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
الهی به شور قیام حسین
به فریاد سرخ و پیام حسین
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
امشب که ماهِ آسمان پرتوفشان است
با حُسن خود چشم و چراغ کهکشان است
پیچیده شمیم ندبه و عهد و سمات
طوفانزدگان! کجاست کشتی نجات؟
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
تابید بر زمین
نوری از آسمان
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
مدینه باز هوای خوشِ بهاری داشت
هوای تازۀ فصل بنفشهکاری داشت
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار
که باغ پر شود از جلوۀ تمام بهار
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
چشم وا کردی و آغوش خدا جای تو شد
کعبه لبخند به لب، محو تماشای تو شد
آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جانپرور آوَرَد
ای آنکه حدیث تو شنفتن دارد
گل با رخ خوب تو شکفتن دارد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بگو چرا نشد امسال زائرت باشم
قدم به جاده گذارم، مسافرت باشم
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست