گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
وقتی که شدهست عاشق مولا، حر
ای کاش نمیشد این چنین تنها، حر
مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
ای نبیطلعت، ای علیمرآت
وی حسنخصلت، ای حسینصفات
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید