عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ای آرزویت دراز و فرصت کوتاه!
هم گوش به زنگ باش و هم چشم به راه
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
ای آرزوی روشن دریاها
دیروز خوب، خوبیِ فرداها
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
گوش بسپار که از مرگ خبر میآید
خبر از مرگ چنین تازه و تر میآید
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
و خانهها، همه، هر جا، خراب خواهد شد
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد