بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
مهر شكست تا ابد حک شده بر جبينتان
كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمينتان
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
ای که دل غریب من، با تو شد آشنا، رضا
اشک من است پنجه در پنجرۀ تو یا رضا
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
شنیدم رهنوردان محبت
شدند آیینهگردان محبت
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
به نام چاشنیبخش زبانها
حلاوتسنج معنی در بیانها...
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
چشمۀ دیدار تو سراب ندارد
ساحت دل، بیتو آفتاب ندارد
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حیّ توانا
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...