دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
اگر دینیست باقی در جهان بیشبهه دین توست
یداللهی که میگویند خود در آستین توست
هنوز آن نالهها کز سوز هجران داشتم دارم
به روی شانه گر زخم فراوان داشتم دارم
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
یا ایهاالعزیزتر از یوسف!
عکس تو را به چاه میاندازند
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
ببین بغداد را و جوشش زیباترین حس را
خروش جاننثاران «ابومهدی مهندس» را
بارالها سوخت دیگر جان غمپروردها
ریختند آتش به جان تشنگان، دلسردها
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
از زمین تا آسمان آه است میدانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است میدانی چرا؟
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
بسیار بار آب گذر کرد از سرش
شیراز ماند و چشمۀ الله اکبرش
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم