چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش
تسلیم شد قضا و قدر در برابرش
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ای آرزویت دراز و فرصت کوتاه!
هم گوش به زنگ باش و هم چشم به راه
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
در این همه رنگ، آنچه میخواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
هر که راه گفتگو در پردۀ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم