روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
جان داد که در امان ببیند ما را
خالی کند از یزیدیان دنیا را
تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
دی بود و درد بود و زمستان ادامه داشت
آن سوی پنجره تب طوفان ادامه داشت
دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
گواهی میدهد انجیل هم آیات قرآن را
نمیفهمم تقلای مسیحیهای نجران را
میان باطل و حق، باز هم مجادله شد
گذاشت پا به میان عشق و ختم غائله شد
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
از جاری لطف آسمانها میگفت
از رحمت بیکران دریا میگفت
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
من ماجرا را خوب یادم هست، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید، دستور، دستور پیمبر بود
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است