با آنکه دلم شکستۀ رنج و غم است
در راه زیارت تو، ثابتقدم است
اوقات شریف ما به تکرار گذشت
مانند همیشه کار از کار گذشت
چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
رفتی تو و داد از دل دنیا برخاست
از پای نشست هرکه از جا برخاست
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
جلوۀ روی تو در آینه تا پیدا شد
عشق، بیحُسن تو در خاطره، ناپیدا شد
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
در باغ دعا اگر بهار است از اوست
هر شاخه اگر شکوفهبار است از اوست