دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
به جز دریغ، چه از دست من برآمده است؟!
مرا به غزه ببر، طاقتم سرآمده است
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
به رغم زخم زبانها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم
دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
قرار بود از این چشمه آب برداریم
نه اینکه تشنه شویم و سراب برداریم
کمک کنید به نوباوگان جنگزده
به آهوان هراسیدۀ پلنگزده
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی
تو جلوهگاه مقامات انبیا بودی
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...