ای غم، تو که هستی؟ از کجا میآیی؟
هر دم به هوای دل ما میآیی
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
چقدر این روزهای سرد سخت است
و پیدا کردن همدرد سخت است
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خونبها جز تو
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
رحمت باران اگر سیل است یا موج بلاست
هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
بسیار بار آب گذر کرد از سرش
شیراز ماند و چشمۀ الله اکبرش
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک