چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
کربلا
شهر قصههای دور نیست
با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش
تسلیم شد قضا و قدر در برابرش
خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
صحنهای بس جانفزا و دلنشین دارد بقیع
رنگوبو از لالههای باغ دین دارد بقیع
شهر مدینه، شهر رسول مکرم است
آنجا اگر که جان بِبَری رونما کم است
نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
من ماجرا را خوب یادم هست، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید، دستور، دستور پیمبر بود
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟