تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
دلت را داغها در بر کشیدند
به خون و خاک و خاکستر کشیدند
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
چندین ستاره در حرم آن شب شهید شد
شب آنچنان گریست که چشمش سفید شد
شکسته بالِ نوپروازها، زخمی شده پرها
بمیرم من، چه بهتی هست در چشم کبوترها!
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
آن شب که سعدی در گلستان گریه میکرد
آن شب که حافظ هم غزلخوان گریه میکرد
شکوهمند شهیدی که از نماز بگوید
به مُهر سجدۀ خونین هزار راز بگوید
ای شهید بیگناه
ای شهید مشهد چراغ
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
هرچه از غم میشود جام بلا سرشارتر
مستی این جام، جان را میکند هشیارتر
نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
صحنهای بس جانفزا و دلنشین دارد بقیع
رنگوبو از لالههای باغ دین دارد بقیع
شهر مدینه، شهر رسول مکرم است
آنجا اگر که جان بِبَری رونما کم است
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
گر چه از غم، شکسته بالِ من است
اشک من شاهد ملالِ من است
اگر دینیست باقی در جهان بیشبهه دین توست
یداللهی که میگویند خود در آستین توست
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جانپرور آوَرَد
ای آنکه حدیث تو شنفتن دارد
گل با رخ خوب تو شکفتن دارد