حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
دلدادۀ عشق، از صفاتش پیداست
صدق سخن از صبر و ثباتش پیداست
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
سیر من سیر الیالله است تا مقصد تویی
کیستم؟ دست نیازم، لطف بیش از حد تویی
ای که دل غریب من، با تو شد آشنا، رضا
اشک من است پنجه در پنجرۀ تو یا رضا
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
دل را نظر لطف تو بیتاب کند
مس را به خدا، طلا کند، آب کند
ساحت قدس تو ای آینۀ «آیۀ نور»
هست سرچشمۀ آگاهی و شیدایی و شور
ای روشن امید که در دل نشستهای
چون چلچراغ عشق، به محفل نشستهای
سلام! آمدهام تا به من، امان بدهید
دلی به روشنی رنگ آسمان بدهید
شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم