دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
به جز دریغ، چه از دست من برآمده است؟!
مرا به غزه ببر، طاقتم سرآمده است
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
به رغم زخم زبانها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم
دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
قرار بود از این چشمه آب برداریم
نه اینکه تشنه شویم و سراب برداریم
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
کمک کنید به نوباوگان جنگزده
به آهوان هراسیدۀ پلنگزده
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خونبها جز تو