تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
دلت را داغها در بر کشیدند
به خون و خاک و خاکستر کشیدند
ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چقدر این روزهای سرد سخت است
و پیدا کردن همدرد سخت است
سپیداران نشانی سرخ دارند
همیشه آرمانی سرخ دارند
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
امروز که خورشید سر از شرق برآورد
از کعبۀ جان، قبلۀ هفتم خبر آورد
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
دنیای کلام تو جهان برکات است
عمریست جهان ریزهخور این کلمات است